انتخاب رویداد
این نقش نادیدنی، زندگیست.
پادشاهی، زنی زیبا اختیار کرد حال آنکه از کمال خردش خبرش نبود، جمالش چنان عنان از کف برد که دستور داد به مباهات اختیار همچون زنی، بهترین نگارگران و صورت گران ممالک عالم را گردآورند.
تا یکی شایسته افتد کشیدن نقش او را. پیرمردی خبره در کشیدن نقوش صورت، پیش آمد اما زبان پادشاه نمی دانست.
زن را رو به روی او نشاندند. پیرمرد بی زبان، بی عنان شد از زیبایی زن. دستش به کار خودش نبود. نقش می زد و اشک می ریخت. چنان کشید که شبی را به صبح و صبحی را به شب و شبی دیگر را به صبح رساند. نقشی تمام عیار.
چون کار به آخر رسید پادشاه حاضر شد،نگاهی به نقش افکند و نگاهی به زن. مو نمی زد، اما زن راضی نبود.
زن : اینگونه می بینی مرا ؟
پادشاه : اینگونه هستی و میبینند تورا.
زن : اما من این نیم!
پادشاه : در زیبایی بی مثالی و هنر این غریبه نیز کم از زیبایی تو ندارد.
زن خود را در این نقش نمی دید پادشاه که رضایت زن را اولی گرفته بود، چنانچه هدیه باید مقبول پذیرنده باشد، دستوری دیگر داد تا نقشی دیگر افتد.
نقشی دیگر کشیده شد. با حالتی دیگر. مقبول نیفتاد.
یک سال بدین حال گذشت. نقش ها به هزار رسید و زن همچنان می گفت : من این نیم!
پادشاه را حوصله از سر بشد.
شبی صورت گر را به محضر خواند و به تهدید سخن گفت. تا طلوع سپیده دم به او مهلت داد که آخرین نقش را بر کشد ورنه از درگاه مرخص می شد. صورت گر را گران آمد.
حال بعد از یک سال مصاحبت زن،هم سخن گفتن از زن آموخته بود و هم بیش از روی زن به خوی او دچار شده بود. شبانه طرحی زد از خطوط. اما فقط قالبی ساخت. قالبی از یک زن بدون صورت و سینه و گردن. و از غصه سر به بالین غم گذاشت و به خواب رفت.
سپیده دم پادشاه و زن حاضر شدند. چون نقش خام بدیدند پادشاه برافروخته شد و زن مسرور، نقش را تایید کرد.
پادشاه به تعجب پرسید : این نقش نادیدنی است، خام می نماید، ز چه رو مقبول افتاد ؟
زن گفت : این نقش نادیدنی، زندگیست!
نقش های دیدنی همچون مردگان بودند. اما این نقش نادیدنی من را می نمایاند. آنچنان که هستم. نه آنچنان که باید باشم.
تا یکی شایسته افتد کشیدن نقش او را. پیرمردی خبره در کشیدن نقوش صورت، پیش آمد اما زبان پادشاه نمی دانست.
زن را رو به روی او نشاندند. پیرمرد بی زبان، بی عنان شد از زیبایی زن. دستش به کار خودش نبود. نقش می زد و اشک می ریخت. چنان کشید که شبی را به صبح و صبحی را به شب و شبی دیگر را به صبح رساند. نقشی تمام عیار.
چون کار به آخر رسید پادشاه حاضر شد،نگاهی به نقش افکند و نگاهی به زن. مو نمی زد، اما زن راضی نبود.
زن : اینگونه می بینی مرا ؟
پادشاه : اینگونه هستی و میبینند تورا.
زن : اما من این نیم!
پادشاه : در زیبایی بی مثالی و هنر این غریبه نیز کم از زیبایی تو ندارد.
زن خود را در این نقش نمی دید پادشاه که رضایت زن را اولی گرفته بود، چنانچه هدیه باید مقبول پذیرنده باشد، دستوری دیگر داد تا نقشی دیگر افتد.
نقشی دیگر کشیده شد. با حالتی دیگر. مقبول نیفتاد.
یک سال بدین حال گذشت. نقش ها به هزار رسید و زن همچنان می گفت : من این نیم!
پادشاه را حوصله از سر بشد.
شبی صورت گر را به محضر خواند و به تهدید سخن گفت. تا طلوع سپیده دم به او مهلت داد که آخرین نقش را بر کشد ورنه از درگاه مرخص می شد. صورت گر را گران آمد.
حال بعد از یک سال مصاحبت زن،هم سخن گفتن از زن آموخته بود و هم بیش از روی زن به خوی او دچار شده بود. شبانه طرحی زد از خطوط. اما فقط قالبی ساخت. قالبی از یک زن بدون صورت و سینه و گردن. و از غصه سر به بالین غم گذاشت و به خواب رفت.
سپیده دم پادشاه و زن حاضر شدند. چون نقش خام بدیدند پادشاه برافروخته شد و زن مسرور، نقش را تایید کرد.
پادشاه به تعجب پرسید : این نقش نادیدنی است، خام می نماید، ز چه رو مقبول افتاد ؟
زن گفت : این نقش نادیدنی، زندگیست!
نقش های دیدنی همچون مردگان بودند. اما این نقش نادیدنی من را می نمایاند. آنچنان که هستم. نه آنچنان که باید باشم.