انتخاب رویداد
این افسانه ناگفته، شنیدنیست.
جاودانگی درختی بود تنومند و یافتنش چنان سخت بود که هر آدمی یارای سفر به سوی آن را نداشت.
ساکنان شهر سوخته که حیاتشان رو به زوال بود مردی را برگزیدند و پیران شهر برایش افسانه هایی کهن می سرودند تا به یاری آن ها در هنگام خطر جان سالم به در ببرد.
گنجینه از آب و خاک به او دادند تا در ازای چیدن میوه ی جاودانگی آن ها را به درخت هدیه دهد.
مرد سفر آغاز کرد. به هر مانعی که می رسید سعی می نمود تا از افسانه ها کهن یاری جوید اما بی فایده می نمود.
او باید خود راهی پیدا می کرد تا خطر را از سر بگذراند. هر چی پیش میرفت از افسانه های پیران شهر سوخته ملول تر می شد و خود غافل از آنچه میگذرد افسانه ای بدیع و شگفت رقم می زد.
در فراز نا امیدی وقتی چشمه های آتش را گذراند خود را در برابر درختی تنومند دید که نیمی از آن سبز و نیم دیگرش خشکیده بود . نا امید از آنچه رقم خورده و زخمی از درد سفر گرد درخت جست و جو کرد و ناگهان زنی را یافت که آشنا مینمود. او ملکه شهر سوخته بود که پنهان از همه بی هیچ توش و کمکی خود را به آنجا رسانیده بود.
زن: نیمی از این درخت را من سبز کردم و نیم دیگرش را تو حیات ببخش.
مرد آب ، خاک از گنجینه بیرون ریخت تا درخت را سبز نماید. زن تبسمی کرد.
زن: این درخت را آب و خاک سبز نمیکند. صدا می خواهد و افسانه.
مرد:افسانه های پیران شهر مرا ملول می سازند، همه را به فراموشی سپرده ام.
زن: تو خود قصه ای داری بدیع و شگفت انگیز از سفرت که جان برایش گذاشتی. افسانه ای که خود ساختی و پرداختی ، افسانه ای ناگفته،که بس شنیدنیست.
این افسانه ناگفته ، شنیدنیست.
ساکنان شهر سوخته که حیاتشان رو به زوال بود مردی را برگزیدند و پیران شهر برایش افسانه هایی کهن می سرودند تا به یاری آن ها در هنگام خطر جان سالم به در ببرد.
گنجینه از آب و خاک به او دادند تا در ازای چیدن میوه ی جاودانگی آن ها را به درخت هدیه دهد.
مرد سفر آغاز کرد. به هر مانعی که می رسید سعی می نمود تا از افسانه ها کهن یاری جوید اما بی فایده می نمود.
او باید خود راهی پیدا می کرد تا خطر را از سر بگذراند. هر چی پیش میرفت از افسانه های پیران شهر سوخته ملول تر می شد و خود غافل از آنچه میگذرد افسانه ای بدیع و شگفت رقم می زد.
در فراز نا امیدی وقتی چشمه های آتش را گذراند خود را در برابر درختی تنومند دید که نیمی از آن سبز و نیم دیگرش خشکیده بود . نا امید از آنچه رقم خورده و زخمی از درد سفر گرد درخت جست و جو کرد و ناگهان زنی را یافت که آشنا مینمود. او ملکه شهر سوخته بود که پنهان از همه بی هیچ توش و کمکی خود را به آنجا رسانیده بود.
زن: نیمی از این درخت را من سبز کردم و نیم دیگرش را تو حیات ببخش.
مرد آب ، خاک از گنجینه بیرون ریخت تا درخت را سبز نماید. زن تبسمی کرد.
زن: این درخت را آب و خاک سبز نمیکند. صدا می خواهد و افسانه.
مرد:افسانه های پیران شهر مرا ملول می سازند، همه را به فراموشی سپرده ام.
زن: تو خود قصه ای داری بدیع و شگفت انگیز از سفرت که جان برایش گذاشتی. افسانه ای که خود ساختی و پرداختی ، افسانه ای ناگفته،که بس شنیدنیست.
این افسانه ناگفته ، شنیدنیست.